سنگ قبرم؟


سلام غریبه

هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .
احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .
ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .
اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .
دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .
صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود. 
صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...
خلوت بی تو معنا نداره ...
اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...
اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود. 
پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .
رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت . 
کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .
-- الو سلام داداش 
-- سلام عزیزم 
-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...
-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .
خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.
پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .
او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...
ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .
پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.
کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد . 
کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند . 
کمبودی مثل کمبود یه احساس ...
احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ... 
کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود . 
پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .
ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.
اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .
ولی آخرش چی؟ 
پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.
اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه. 
برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...
ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن 
ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من 
ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر 
تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی 
برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی 
یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت 
غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت 
ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته 
رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...

احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.
پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .
چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.
اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...
خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.
و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .
چون اون مرده بود ...
اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...
مرگ عاشق عین بودن، اوج پرواز یک پرنده ست ..

حالمان بد نیست غم کم می خوریم                 کم که نه! هر روز کم کم می خوریم

 آب می خواهم، سرابم می دهند                   عشق می ورزم عذابم می دهند

خنجری بر قلب بیمارم زدند                        بی گناهی بودم و دارم زدند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب                    از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟

 دشنه ای نامرد بر پشتم نشست                    از غم نامردمی پشتم شکست

 سنگ را بستند و سگ آزاد شد                   یک شبه بیداد آمد داد شد

 عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام                   تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

 عشق اگر اینست مرتد می شوم                   خوب اگر اینست من بد می شوم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم                   هر چه در دل داشتم رو می کنم

بت پرستم،بت پرستی کار ماست                  چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 درد می بارد چو لب تر می کنم                  طالعم شوم است باور می کنم

 من که با دریا تلاطم کرده ام                      راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

 قفل غم بر درب سلولم مزن!                      من خودم خوشباورم گولم مزن!

 من نمی گویم که خاموشم مکن                    من نمی گویم فراموشم مکن

 من نمی گویم که با من یار باش                    من نمی گویم مرا غم خوار باش

 من نمی گویم،دگر گفتن بس است                   گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

 روزگارت باد شیرین! شاد باش                    دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 آه! در شهر شما یاری نبود                          قصه هایم را خریداری نبود!!!

 وای! رسم شهرتان بیداد بود                         شهرتان از خون ما آباد بود

 از درو دیوارتان خون می چکد                     خون من،فرهاد،مجنون می چکد

 خسته ام از قصه های شوم تان                      خسته از همدردی مسموم تان

 اینهمه خنجر دل کس خون نشد                      این همه لیلی،کسی مجنون نشد

 آسمان خالی شد از فریادتان                          بیستون در حسرت فرهادتان

 کوه کندن گر نباشد پیشه ام                            بویی از فرهاد دارد تیشه ام

  عشق از من دورو پایم لنگ بود                      قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

 گر نرفتم هر دو پایم خسته بود                        تیشه گر افتاد دستم بسته بود

 هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!                      فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

 هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه                       هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

 هیچ کس اشکی برای ما نریخت                    هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست                      حال من از این و آن پرسیدنیست

 گاه بر روی زمین زل می زنم                       گاه بر حافظ تفاءل می زنم

 حافظ دیوانه فالم را گرفت                            یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 ما زیاران چشم یاری داشتیم                         خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

خترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.

 

 تنـــهـــــايی را دوســـــت دارم زیـــــرا بی وفـــا نيست ...

تنــهايی را دوست دارم زيرا عشق دروغی در آن نيست ...

تنــهــايــی را دوســت دارم زيــــرا تــجــربه کـــردم ...

تنــهــايــی را دوســت دارم زيـــرا خـــدا هم تنــهــاسـت ...

تنـــــهايـــــی را دوســــــــــت دارم زيـــــــــــــرا....

در کلــبه تــنـهـايی هايم در انتظار خــــواهم گـــريست

و انتظـــار کــشــيـــدنم را پنهــــان خـــواهم کــــرد...

 



نظرات شما عزیزان:

عسل
ساعت0:05---28 بهمن 1394
سلام
همچین گفتی وبم معرکه س گفتم چی ساختی !!!
وب خودم خوشگل تره ک
منتظرم سر بزن حتمن )


ᗰᓮᔕᔕ ૪ᙓḰ♈ᗩ
ساعت10:36---30 دی 1393
آدم ها می آیند



و این آمدن باید رخ بدهد


تا تو بدانی


آمدن را همه بلدند


این ماندن است


که هنر می خواهد ...


the fairly bad girls
ساعت22:20---6 بهمن 1392
salam webe khoobi dari .
movafagh bashi .
khosh hal mishim be webemoon sari bezani


پریسا
ساعت22:24---24 آبان 1392
سلاممممممممممممممم
واااااااااااااااای........وبلاگت خیلی باحاله
خیلی باسلیقه ای ....مثل خودمی


شبنــــــــــــــــــــمـ
ساعت15:41---30 مهر 1392
من زبان برگ ها را می دانم …

مثلا “خش خش” یعنی “امان از جدایی”

پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمی کند
سلامم دادا ممنون از اینکه ب وبم سر زدی بازم سر بزن خوشحال میشمــــــ


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:44 توسط javad| |


Power By: LoxBlog.Com